حس آن ته سیگار مچاله
حس آن شاخه شکسته روی زمین
حس بیمار در کما رفته
حس آن بره که گرگ نشسته برایش به کمین
حس تنهایی و رخوت
حس جان دادن تو خلوت
حس مرگ دارم امشب
حس آن ته سیگار مچاله
حس آن شاخه شکسته روی زمین
حس بیمار در کما رفته
حس آن بره که گرگ نشسته برایش به کمین
حس تنهایی و رخوت
حس جان دادن تو خلوت
حس مرگ دارم امشب
خـداونـدا نــگـذار"
"دلـتنـگـش باشـم وقــتــیكـه"
حــتـی در"خـیالـش هـم نـیـستــم"....!!!
گولِ ظاهرش را نخور به ظاهر انسان است
ولی گاهی اوقات کاری میکند
که از هیچ گرگی بر نمیآید…
راسـت مـیگن ، ، ، ♚
♔ آدما مـثـہ نوشـــتہ هـاشـــون نـیـسن... ♚
♔ مـثلا خوده مـــن ، ، ،♚
♔ خـــیلــے بیـشـتـر از اون چـیـزے کـہ ➺ ♚
♔ ایـنجا میـنویسم ؛ ؛ ؛ ♚
♔ دلم مـــیگیـرهہ . . . . . ♚
♔ خیلـــے . . . . .
, رفــــت و گفــــت:خــــُدانگهــــدارتگفتــــم بــــرو ولـــےاگــــر سر راهــــت خُـــــدا رٱ دیدیبــــگو: دلِ شکستــــہنگهــــدار نمــے خــــواهــــد...
رَفـتن هَمیشــهِ پـا نمیخۅاهـَـد! گاهی آدم اَز دَســت میـرۅَد، بی هیــچ رَد ۅپایــّی ..
چِقَـد دَرِگۅشِـت میگـفتَم
ڪـاش میـموندیم ۅاسـهـِ هَمیشـهـِ بَرا هَمـْ ..
هَمهِـ روزا رو حِفـظَم، اَگهِـ یادت رَفتهـِ تــو :(
یه وقتایی یه جاهایی یه حرفایی...
چنان آتیشت می زنه که...
دوست داری فریاد بزنی ! ولی نمیتونی ...
دوست داری اشک بریزی و نمیتونی
حتی دیگه نفس کشیدنم برات سخت میشه !
تمام وجودت میشه بغضی که نمیترکه به این میگن درد بی درمون...!!!
ﺁﺩﻡ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺩﺍﺭ … ﺩﯾﮕﻪ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ … ﺍﻭﻥ ﺁﺩﻡ ﺳﺎﺑﻖ ﻧﻤﯿﺸﻪ … ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ …
ایـن دۅری تَـمـۅم بشـه ڪـاش :)
ﺧﺎﻣﻮﺵ ﮐﻦ ﻓﺎﻧﻮﺱ ﻭﺍﺑﺴﺘﮕﯽ ﺍﺕ ﺭﺍ ...
ﮔﺎﻫــــــﮯ ﭼﻪ ﺍﺻـــــﺮﺍﺭ ﺑــــﻴﻬﻮﺩﻩ ﺍﻳﺴـــــﺖ ...
ﺍﺛــــﺒﺎﺕ ﺩﻭﺳــــــﺖ ﺩﺍﺷـــﺘﻨﻤﺎﻥ ﺑﻪ ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ،ﻣــــــﻌﺮﻓﺖ ﻫﺎﮮ ﺑﯽ ﺟﺎﻳﻤﺎﻥ ...
ﻣـــــﻬﺮﺑﺎﻧﮯ ﻛﺮﺩﻥ ﻫﺎﮮ ﺍﻟـــﻜﻴﻤﺎﻥ ...
ﺑﻬﺎ ﺩﺍﺩﻥ ﻫﺎﮮ ﺑــــــﻴﺶ ﺍﺯ ﺣﺪﻣﺎﻥ ...
ﺗــــﻼﺵ ﻫﺎﮮ ﺑﮯ ﻣﻮﺭﺩ ﺑﺮﺍﮮ ﺣﻔﻆ ﺭﺍﺑـــﻄﻪ ﻫﺎﻳﻤﺎﻥ !ﻭﻗﺘﮯ ﺑﺮﺍﮮ ﺁﺩﻡ ﻫﺎﮮ ﺍﻣﺮﻭﺯﮮ ﺧﻮﺑﮯ ﻭ ﺑﺪﮮ ﻳﻜﮯ ﺍﺳـــﺖ !ﺑﯿﺶ ﺍﺯ ﺣﺪ " آدم " ﺑﻮﺩﻥ ﺗﺎﻭﺍﻥ ﺳﻨﮕﯿﻨﯽ ﺩﺍﺭﺩ ....!
کاش یادت نرود
روی این نقطه پررنگ بزرگ ،بین بی باوری آدم
هایک نفر میخواهد ،که تو خندان باشی؛ نکند کنج هیاهوی زمانبروم از یادت ... !
حرمتها که شکسته شد
مسیح هم که باشی نمیتوانی دل شکسته را احیا کنی
آنچه در دستت امانتی پنهان بود حراج شد
آنچه نباید بگویی گفته شد
فاجعه را که عذر خواهی درست نمیکند
حرف، حرف ویران کردن دل است نه
دیواری که خراب کنی و از نو بسازی
دلی که ویران کردی قصری بود که
خودت ساکن آن بودی راستی حالا که خودت را بی خانه کردی با آوارگیت چه می کنی ؟شاید به خرابه های جامانده از دیگران پناه میبری ...
ۅَقتی حِالت خوب نیست
سهم من ازچشمان تو
پلکى بسته است،
گله اى نيست،
ببندو برو....
روز و شب...
منتظرِ...
معجزه ای ملموسم
که تو را
سویِ منِ
غمزده
برگرداند!